Monday, December 20, 2010

چی شد که آدم از بهشت رانده شد یا همان داستان خلقت

اخیرا در کاوشهای باستان شناسان، دفتر خاطراتی که منسوب به خداست پیدا شده است. چند برگ اول آن که از زبان کائناتی به پارسی برگردان شده است، معمای اخراج آدم از بهشت را حل کرده است

روز یک خلقت: امروز بالاخره زمان را خلق کردیم. این ایده خلق زمان را خودمان خیلی خوشمان آمد. قبلا که فقط توی سه بعد حرکت میکردیم، همش به خودمان که قبلا از آنجا رد شده بودیم برخورد میکردیم و مجبور بودیم مثل کولی ها هر روز یک گوشه کائنات بنشینیم. حالا دیگر همه آنها توی بعد زمان گم شده اند و ما کلی جا داریم که برای خودمان بچرخیم.

روز سوم: عجب سوت و کور و مزخرف شده این کائنات! این همه برج و بارو ساختیم یکی نیست بشود پزش را به آن بدهیم. باز قبلا خود گذشته امان همه جا بود، این سوت و کوری به چشم نمی آمد.

روز پنجم: یک مشت فرشته آفریدیم، سرمان گرم شود. فعلا که خوب است. خیلی خوشمان آمده است، کلی سرگرم شدیم.

روز هفتم: خسته شدیم از این فرشته ها! توی سرشان میزنی باز هم عین بز عبادت میکنند. آخر فرشته هم اینقدر بدبخت!

روز هشتم: دادیم این تقویم کائنات را جبرئیل تنظیم کند که دو روز دو روز نپرد، مثل آدم روزهای زوج هم داشته باشیم.

روز دهم: خاک بر سر این جبرئیل کنند با این تقویم درست کردنش. حالا روز فرد نداریم. اصلا تصمیم گرفتیم یک موجود دیگر بسازیم که دو زار شعور داشته باشد.

روز دوازدهم: بالاخره بلوپرینت این موجود جدید را در آوردیم. فردا میخواهیم نسخه آزمایشی را بسازیم.

روز چهاردهم: نسخه آزمایشی را ساختیم. یک کم نکره از آب در آمد، ولی اشکال ندارد. اسمش را آدم گذاشتیم. به فرشته ها گفتیم به او سجده کنند. البته فکر میکنیم که یک مشکلی در طراحی او وجود دارد، با همه چیز میخواهد سکس داشته باشد. جبرئیل، میکائیل و عزرائیل را همان صبح ترتیب داده، نکیر و منکر را هم برای شام دعوت کرده، غلط نکنم برنامه اورجی میخواهد ترتیب بدهد.

روز شانزدهم: باید یک فکری برای این آدم بکنم. پدر سوخته امروز به ما چشمک میزد. فکر کنم بهتر است جفتی برای او درست کنم که دیگر به بقیه اهالی کائنات کار نداشته باشد.

روز هجدهم: امروز جفت آدم را درست کردیم. نواقص طراحی اولیه را نیز رفع کردیم. عجب جیگری شده است. کوفتش بشود. فکر میکنیم که دیگر بی خیال ما بشود.

روز بیستم: عجب غلطی کردیم این آدم را آفریدیم. کلا دست بردار نیست. جبرئیل که پاک اوا خواهر شده و رفته پی کارش، عزرائیل هم ابرو بر میدارد و صدا نازک میکند. اینجوری پیش برود ما به جای باریتعالی میشویم مامان این مکان.

روز بیست و دوم: امروز مخ حوا را زدیم که برود سیب بخورد تا بهانه کنیم و قبل از اینکه اینها کلا بارگاه ما را به گند بکشند از بهشت بیرونشان کنیم. آخ دلمان خنک شد وقتی با لگد پرتشان کردیم توی زمین.

روز بیست و چهارم: آخیش دوباره بارگاهمان روی آرامش به خودش دید. فقط این جبرئیل و عزرائیل یک کم بهانه گرفتند که آن هم درست میشود.

3 comments:

  1. آقا حال کردم با نوشته هات ما مشتری شدیم

    ReplyDelete
  2. بسیار زیبا بود

    درود بر این اندیشه ی پویا و دانا

    ReplyDelete